1 مطلب از نوشته های داداشم رو مینویسم!!!
زن خانه را آب و جارو می کرد.
مرد وارد کوچه شد.
پسرش را دید که از توی زباله همسایه پوسته هندوانه ایی را پیدا کرده و با ولع می خورد.
مرد حیران وارد خانه شد. زن را تا توی کوچه با مشت و لگد برد.
زن دست پسر را گرفت.
راهی بازار شد. چند کوپن ر ا فروخت تا بتواند یک هندوانه بخرد. وقتی به خانه برگشت.
مرد را دید که طناب در گردنش ، حلق آویز بود.
هندوانه از دست زن افتاد هزار پاره شد.