امروز روز طولانی بود و امشب هم قطعاً شب طولانی ای خواهد شد. نوشته هام رو موضوع بندی می کنم:
1- خودم
چون می دونم اخبار مربوط به خودم براتون مهم تره!! (روزی 3 تا کارت پستال واسه خودم می فرستم. یکی صبح، یکی ظهر، یکی شب، دکتر گفته واسه روحیه ام خوبه!) اول در مورد خودم می نویسم. جاتون خالی امروز صبح با مادر محترمه رفتیم واسه خرید لباس برای عقد خواهرم. شوخی نمیکنم میگم جاتون خالی ها! واقعاً جاتون خالی بود. دیشب وقتی اومد و گفت برات یه مدل کت و شلوار دیدم، کلی متعجب شدم (بخوانید متعجب می شویم!!، به لحجه ی چالوسی محمد). اما گفتم شاید خواب نما شده. تا اینکه امروز صبح بهم گفت بریم پارچه بخریم تا برات کت و شلوار بدوزم. خلاصه دردسرتون ندم، راه افتادیم برای خرید پارچه ی کت و شلوار. تو همون مغازه ی اول، فهمیدم این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست! یه پارچه ی سبز روشن نشونم داد و گفت این چطوره؟ (کف می کنیم!!!) تو مغازه ی دوم هم از بس پارچه ی سبز و صورتی و قرمز نشونم داد، کفرم در اومد. هرچی اون می پسندید، ضایع بود و هر چی من می پسندیدم ضایع تر (البته از نظر خودش!!) خلاصه با کلی جار و جنجال یه پارچه ی طوسی راه راه انتخاب شد!!! بعد رفتیم برای زیر کت و شلوارم لباس بگیریم (دقت کنید: کت و شلوارممممم!) با کلی عجز و التماس گفتم پیرهن مردونه می خوام و بعد از 7-8 تا مغازه زیر و رو کردن، وقتی دیدم داره کفرش در میاد و دیگه به جای دیدن لباسا اونا رو پرت میکنه اینور و اونور، گفتم هرکاری دوست داری بکن. اونم نامردی نکرد و یه پیراهن صورتی آستین کوتاه برداشت. فکر کردم همه چی تموم شده که یاد کفش افتاد. دردسرتون ندم و خودتون حدس بزنید که این مورد آخر از همه چقدر سخت تر بود. فکر کن با کت و شلوار مردونه (البته اگر بشه اسمش رو کت و شلوار و اگر بشه اسمش رو مردونه گذاشت!!!) یه صندل! سفید! سوراخ سوراخ! خریدیم. اونم وقتی از مغازه بیرون اومدیم، اینقدر غر زدم که وسط خیابون ایستاد و با چشاش هرچی فحش خواهر و مادر بود بهم داد. (البته فکر کنم چیزی به زبون نیاورد، چون برمی گشت به خودش!!!) بعد تازه دیدم نه بابا! قسمت گریه آور! داستان هنوز مونده! (حالا میگم چرا گریه آور) حدس بزنید.......... مانتو دیگه بابا! اصلاً بهتره از این قسمت بگذریم و اصلاً راجع به چرای گریه آور بودنش هم صحبت نکنیم. اصلاً ول کن بابا. بریم سر خودمون.
2- بچه ها
الان دارم همونطور که می نویسیم با صائب چت می کنم. امروز قاچاقی تونستم با بهنام و فهیمه و محمد حرف بزنم. وقتی برای خرید هم رفته بودیم، مریم حسینی یه sms داد که بعدش بهش زنگ زدم و حالش رو پرسیدم. خوب بود و گفت که دلش واسه همه تنگ شد. گفت هر وقت خواستم برم چالوس خبرش کنم تا اونم بیاد. بهنام هم خوب بود. اونم گفت که دلش واسه همه تنگ شده. امروز نامه ی مدیریتش رو فرستادم. گفت حتماً برامون می نویسه. فرشید و صائب هم امروز نامه اشون رو گرفتن. امیدوارم اونا هم به زودی بنویسن. کسی از سجاد خبر نداره؟ دلم براش تنگ شده. همیشه تصورش می کنم وقتی شب آخر دستاشو تکون میدادو حرکت مخصوصش رو میگفت.
3- شعر بچه ها
از بهنام اجازه گرفتم شعرش رو بذارم. پس میذارم...
نوش جانتون....
می خواهم این دفعه...
...و دلم مثل ماه بود
از ابتدای آمدنت بی گناه بود
طفلان سر براه پر از ساده قلبی اند
در سینه قلب طفلک من سر به راه بود
می خواهم این دفعه...
... و تو را منتشر شدم
هی با نگاه و عشق و بزک جفت می شدم
هر آنچه که دلت به دلم می گفت می شدم
می خواهم این دفعه...
دل من قفل خورده و آهنیست
این رنج سالخورده ی آساره ایست
می خواهم این دفعه...
و تو هی تردست می شدی
و هی به نوش رنجش من مست می شدی
من اشتباه کرده ترین آدمم برو!
باور بکن برای جهانت کمم برو!
دیگر شبیه حیله ی حوا نمی شوم
حتی کمی برای تو ستاره نمی شوم
من سیب سفت کال به نامرد می دهم
در جامه دان کوچک تو جا نمی شوم
می خواهم این دفعه...
تو مرا ریز می کنی
دندان برای قامتم تیز می کنی...
می خواهم این دفعه...
تو مرا سنگ می کنی
پروانه را به جای وزغ رنگ می کنی
این راه باز مال تو و جاده دراز
من کوچه دادمت... برو ای گرگ سرفراز
من بره ی دهان کثیفت نبوده ام
تو اندکی و ریز، حریفت نبوده ام...
نامحری! رها به تن خسته ام نشو
من آتشم
پنبه ای! دلبسته ام نشو
برو ای یاد لعنتی
من اشتباه کرده ام
ای عشق غربتی
خود را برای تو تباه کرده ام
من اشتباه کرده ترین آدمم برو!
باور بکن برای جهانت کمم، برو!
می خواهم این دفعه بگویم برو
هی زل به من نزن
با خاطرات تلخ و خوشت راه دل نزن
دروازه های پاره ی دنیا از آن توست
هی بی دلیل و خسته نیا، پل به من نزن
می خواهم این دفعه بگویم برو
عشقت حرام بود!
آن عشق لعنتی همه اش دام بود، انهدام بود
این قلب کودکانه ی ناجور بدقلق
روزی برای خواهش تو رامِ رام بود
من اشتباه کرده ترین آدمم، برو!
باور بکن برای جهانت کمم، برو!
می خواهم این دفعه کفنم را هدر کنم
پیراهن حریر کم رنگ تنم کنم
می خواهم این دفعه بزکِ بهتری کنم
با دامن سبک سر، رنگِ زری کنم
با بادِ خوبِ صبح تبانی کنم
مگر او چادرم بدزدد و من دلبری کنم
در نگاه آینه ها ماندنی شوم
غمم را لگد کنم، آهنی شوم
می خواهم این دفعه بروم سوی زندگی
یک جرعه بر لبم کشم بوی زندگی
این خاطرات خسته مجالم نداده اند
فرمانروای خود شوم در این زندگی
می خواهم این دفعه کسی آغوش وا کند
حق تمام بی کسی ام را ادا کند
یک آدم شبیه تو... نه! شکل عاشقی
مردانه سم کوچکم را صدا کند
می خواهم این دفعه...
... و دلم مثل ماه بود
می خواهم این دفعه...
و دلم سر به راه بود
می خواهم این دفعه
و دلم ست گُر گرفت
آخر تمام روز، خدا بی گناه بود
من اشتباه کرده ترین آدمم، برو!
باور بکن برای جهانت کمم، برو!
این شعر هم باز میگم از بهنام عزیز بود. بهم قول داده خودش بیاد و شعری رو که روز آخر در وصف خداحافظی گروهی مون نوشته، اینجا بذاره.
منم اونروز یه شعر نوشتم که چون امروز دیگه خیلی نوشتم تو یکی دیگه از بلاگام می ذارم.
اگر می خواید می تونید اینجا بخونیدش:
WWW.sedaieman.blogsky.com
خوب دیگه.... خیلی پرچونگی کردم.
برای امشب بسته.
مهمونهامون هم اومدن. باید برم.
تا آپدیت بعدی...
یا حق
سلام جونم دد(این سفارشی بود)
خب ُ بچه ها شما خوبین؟
آره بابا می دونم خوبین.
جون هر کی دوس داری یه شعر کوتاه تر انتخاب کن!!!!!!!!!!
دلم برا همتون تنگ شده.
سلام بی معرفتا
درسته من از بچه های انجمن نبودم ولی دل که داشتم دلم واسه همتون تنگ شده
مونا جون امیدوارم بابته تمام بدیام منو بخشیده باشی
همتونو دوست دارم به امید دیدار